غمت را بگو ...



غمت را به دوستت بگو
و نیمی از سیب سرخی که یافته ای را به دوستت بده
و ببین که سبک تر پرواز خواهی کرد
و زودتر به لانه ات خواهی رسید ...


20 comments:

سيما گفت...

از اينكه اومدي مسرور شدم مهندس عزيز(البته جدي)
هميشه س.بزباشي...

سيما گفت...

مجوز ميخوام لينكتو بزارم تو بلاگم. وبتو دوس داشتم.

م. گفت...

بله .اگه دوستی باشه ...

قاصدک گفت...

@میلاد

موافقم :(

جنون ِ جنوبي گفت...

همواره از خودم پرسيده ام در سنگين ترين و تاريك ترين لحظات استيلاي غم ، غمم را با كه بگويم ؟

اما تو فقط يك پاسخي

الهام گفت...

***

خانه ام آتش گرفتست ...

خب خونه دوستم هم آتیش گرفته ، نتیجه اینکه در آوارگی هم بالاخره دو نفر بودن بهتر از یه نفر بودنه ، اصلا خونه هممون آتیش گرفته حالا باید لونه بسازیم نه ؟




***
Elham
***

نویسنده مهمان گفت...

بابا اون سیب سرخ مال من بود.
مگه آدم هر چی پیدا کرد بر می داره؟
تازه به دوستت هم تعارف می کنی؟ عجب روزگاریه .

مهدیه گفت...

برای گذشتن از شب
راهمون عاشق شدن بود

قاصدک گفت...

@ مهندس پنگول جونی :

خیلی باحالی :))

سيما گفت...

آپم عزيزم
هر وقت كه حال و حوصله داشتي به منم سربزن
مسرورم ميكني

سيما گفت...

آره دوست نازنينم باور ميكنم.
ميخواستم يه اشتباه و دو بار تكرار كنم كه نشد! درست ميگن كه آزموده را آزمودن خطاست ولي من باز بخاطر احساسم داشتم خودم و گول ميزدم كه ديگه بعد اين همه وقت بسه...
اين نيز بگذرد...

Shiva Hashemi گفت...

این عکسه چه بامزه است

خودت درستش کردی آیا؟

Unknown گفت...

درود و سپاس از تمام دوستاني كه به نقد اين داستان - صدا نوشته حميد بابايي - پرداختند.باشد كه هر به چندي اين روند را با ياري هم ادامه داده و مهر و محبت را همراه با دانش بيشتر به ساير دوستان ارائه دهيم.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده

شهرام بیطار گفت...

حس قشنگ دوستی . زیبا و پر معنی بود . ممنونم دوست خوبم




با درود و سپاس فراوان : شهرام

فرناز گفت...

یهو یاد این شعر افتادم که میگه :
تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

الهام گفت...

***

اومدم حاضری بزنم ، یه تیکه از سیبت رو هم ببرم ، حالا اگه از نصفم کمتر بود اشکال نداره !






***
Elham
***

BānØØЎê ĢĦām گفت...

از غم بگويم
كاش بداني زندگي ام با غم نبودنش انس گرفته
كاش بداني تنها يك گاز كوچك از سيبش مانده بود تا من از بهشتش رانده شوم
اما او مرابه مزه كردن آن سيب فراخواند
و من رانده شدم
به جهنمي كه او واردارم كرد
اما باور كن جهنمي كه او بخواهد از هزاران بهشت بي يادش زيبا تر است
*
سيب دلت هميشه سرخ نازنينم
عالي بود
*
*
سارا

Unknown گفت...

درود
دعوت هستيد به روايت پارسي
با داستاني از پرارين حاجي زاده به نام ويروس پيري به روزم و منتظر نقد و نظر بدون رودروايسي و انديشمندانه شما[گل]

الهام گفت...

***

سلام به قاصد پیام مهربونی !

اگه روی گل بشینی میام می گیرمت !
اگه در ارتفاع کم پرواز کنی بازم میام می گیرمت !
اگه یواشکی بیای رو گونم بشینی بازم دستمو دراز می کنم که بگیرمت !
فقط اگه آروم و سبک پرواز کنی تا خود خورشید ، با حسرت نگات می کنم ، وقتی رسیدی بهش بگو به منم بتابه !


........................


قاصدک عزیز ممنون بخاطر حضورت و نظرت که خیلی خوشحالم کرد ، اگه یه لطفی کنی و دوباره یه سری بزنی یه حرفایی زدم که دوست دارم بخونی . ( درست و غلطش رو خودت قضاوت کن ! )


***
Elham
***

بهـــــــــــانه گفت...

قاصدک هان چه خبر آوردی؟؟
وزکجا وز که خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا...
نه زیاری نه دیاری..

نوشته ای زیبایی بود ..
اما اگه سیبی که یافتم کرم داشت چی؟
بازهم به دوستم بدم نصفشو؟

ارسال یک نظر

راهنمایی: ساده‌ترین راه در این قسمت انتخاب نام/آدرس اینترنتی است. حتی اگر آدرس اینترنتی را موجود نداشته باشید، می‌توانید جای آن را خالی بگذارید. درج نظر به عنوان ناشناس یا حتی اسم مستعار در این وبلاگ آزاد است.