نوشته ی من نیست ، ولی باهاش زندگی کردم

برای تو می نویسم که به من لبخند زدی در آن آفتاب داغ ... و لبخندت را من از چشمهایت دیدم که دهانت مثل من پوشیده شده بود .. به قصد نا شناس ماندن. و کلامی بینمان نبود .. که در سکوت راه می رفتیم ... من و تو .. و هزاران نفردیگر .. میلیونها آدم دیگر
برای تو می نویسم که سایه ای بودی آن شب در آن تاریکی پشت بام . روی خانه کوتاه تر جهت صدایت را که دنبال می کردم ..می رسیدم به صدایی که در هوا منفجر می شد .. شبیه آتش بازی : رنگارنگ، در هوای تهران .. رنگی ..بلند.. “خدای ما بزرگ است”..خدای ما ترکیب ماست .. اجتماع این بمب های رنگی که در هوا منفجر می شود .. در هوای گرفته تهران . نمی دیدمت .. تاریک ترین نقطه ایستاده بودیم هر دو .. به قصد ناشناس ماندن .. در این آتش بازی رنگارنگ .
برای تو می نویسم .. که دستخطت به من شبیه است . روی دیوارهای شهر .. و از جلوی دیوارهای کوچه سبز خانه خاله که می گذرم ..کلمه هایت را چند باره می خوانم دقیق و با حوصله که میدانم در نوشتنشان شتاب داشتی .. شتابی که نقطه های دیکتاتور را جا انداختی .. من با حوصله می خوانم چند بار تو را تصور می کنم در آن شتاب و ترس و با دستخطی شبیه من .. و شبیه همه .. برای ناشناس ماندن ..
برای تو می نویسم که جوابم را امشب بلند فریاد زدی . وقتی که هنوز صدا ها بلند نشده بود و پدر می ترسید که صدای تنهای ما در کوچه بپیچد و ما تنها باشیم وموتوریها از راه برسند و صدای خورد شدن شیشه ها بیاید و عربده های گوش خراش آنها که به قصد ترساندن ما آمده اند . اما تو فریاد زدی صدایت پایان ترس بود ..صدایمان به هم پیچید در آسمان .. و از دوردست تر صدایی گاهی به تو .. گاهی به من پیوست و ترتیب الله و اکبرهایمان را به همهمه ای شبیه کرد .. زیاد که می شویم .. صداها به هم ریزید همهمه ای بلند می شود .. همهمه من را و تو را در خودش حل می کند و در آن حل شدگی .. ما ناشناس می مانیم .. ما یکی از همه این صدا های بلندیم .
برای تو می نویسم که نمی توانم ببینمت .. که باید ناشناس بمانیم برای هم .. و برای او که ایستاده است به قضاوت در میان ما سرگردان و نا توان است از تفکیک ما .. که نا توان است از تسخیر این صداها در شب .. در آسمان .. در بزرگی بی سر و ته تهران.
برای تو می نویسم که دستانت را گذاشتی دو طرف صورتم و دود سیگار را فوت کردی توی چشمانم و چششمهایم نمی دید که ببیند و بشناسد صورتت را .. چشمهایم می سوخت .. چشمانم که باز شد، دود رفته بود .. تو هم .
برای تو می نویسم که در را باز کردی به روی ما که وحشت زده پله ها را دویده بودیم و صدای خورد شدن در پشت سرمان می آمد.. و در انبوه صورت های وحشت زده که به خانه تو هجوم آورده بود صورت تو گم شد .. و من نمی دانستم که تو کدام از مایی که در خانه کوچکت را به روی ما گشودی ..
برای تو که رد پای باتوم بر تنت ماندگار شده.. و من نمی شناسمت .. وکبودی را نمی توانم ببینم زیر این همه تن پوش هر روزه . می خواهم ببینمت دوست ناشناس من .. می خواهم یکی از این شب ها پله های خانه را پایین بدوم بیایم خانه ات را پیدا کنم صورتت را ببینم در روشنایی . اسمت را بشنوم با صدای خودت . بگویم برایت که بودنت .. زنده بودنت .. صدایت .. حضورت .. این شهر را برای ابد شهر من می کند . می خواهم تمام روز از تصور بودنت جایی در این شهر، زنده بودنم را جشن بگیرم . می خواهم با چشم های بسته جایی ته ذهنم به تو خیره شوم صورتت را توی دفترهای طراحیم ترسیم کنم با آن دو چشم بزرگ و سیاه .. با آن چشمهای ریز روشن .. با آن یگانه نگاه رنجور.. امیدوار .. صبور .. کاغذهایم سیاه می شود از خط خطی ترسیم صورتت .. هزاران صورت تو .. هزاران چشمان تو.
برای تو می نویسم که شب هنگام نزدیک های صبح ایستاده بودی آنجا .. تنها تکیه به دیوار آجری و من در آن گیجی بی حد شبهای تهران پنجره ماشین را پایین می آورم که دستم را دراز کنم به سمتت .. با آن دو انگشت کشیده به نشانه پیروزی .. دستانت را بالا بردی به ثانیه ای و آن لبخند روشن . چه ذوقی کرد چشمهایت . چه ذوقی دارد تصویر پیروزیمی خواهم روزها را جلو بزنم تا برسد آن روز بزرگ .." بهار تهران ".. که دستت را به من می دهی .. و صورتت را می بینم و بلند بلند می خندیم به این که چه ساده صلح را پیدا کردیم .. به اینکه "دیدی چه زود گذشت؟ .. دیدی تمام شد سیاهی تهران؟ .. "
برای تو می نویسم ... که ایستاده اند در میانمان .. تماسمان را قطع کرده اند .. که نکند تک جمله کوتاهی از من برسد به تو .. که از زنده بودنت با خبر شوم .. که نامت را بدانم .. که صورتت را ببینم .. که از تنها نبودنمان با خبر بشویم .. که از بیشمار بودنمان با خبر شویم .. دستت را می گیرم ..جایی میان خواب هایم بی واسطه .. مستقیم .. در گوشت زمزمه می کنم : تو تنها نیستی . ترسهایمان تمام شد.... ما تنها نیستیم .... ما ایرانیم .

12 comments:

فرشاد گفت...

قاصدک عزیز ، این نوشته از هرکسی بود ، باید ستودش .. باید قلمش را ارج نهاد ...

آری ، قصه این روزهای ما ... ما هم با این قصه زندگی کردیم ...

روزهای پر از بیم و امید ، روزهایی که نشان داد ایران و ایرانی بیدار شده است .. روزهای که نشان داد نسل جوان ایران دیگر آگاه و بیدار است و برای پیروزی شهید می دهد، فداکاری می کند و از جان می گذرد ..
روزهایی که نوید بخش مردمی بیدار در اینده است ..
روزهایی که مقدمه پیروزی است .. شب دراز است و قلندر بیدار .. گرچه نباید فراموش کنیم که پس از هر شبی ، سحری است ...
با هم و کنار هم می مانیم برای ایران .. برای پیروزی .. تا همین قلم روزی قصه پیروزی ما را بنگارد ...

فرشاد

Ali Banijamali گفت...

لال شدم

محشر بود

Unknown گفت...

درود
چرا اين جوري بد بخت شديم اين عكس دلم را چنگ زد

روايت پارسي گفت...

درود من از اشنايي با شما خوشحالم
اگر اجازه بديد لينكتون مي كنم. در ضمن از اين عكس خوشم اومد اگه اجازه بديد براي مطالبم استفاده اش مي كنم

نویسنده مهمان گفت...

ما درد مشترکیم

فرناز گفت...

و خدای ما هم بزرگ است

BānØØЎê ĢĦām گفت...

واي عالي بود عزيزم
چه مي توانم بگم جز سكوتي پر درد
سكوتي بالا تر از صد فرياد

کیامهر گفت...

به امید پایان سیاهی تهران و ایران
ممنون از محبتت

عاشق رنگ صورتی! گفت...

سلام به صاحب خوش ذوق این قلم انشاا... که همه به آرزوهامون برسیم کاش میشد همه قرار بذاریم تا یه روز مشخص سکوت کنیم گاهی سکوت از شکننده ترین ابزارها هم شکننده تره بازم میام من با شماهستم تا آخرش

قاصدک گفت...

ممنون از حضورت "عاشق رنگ صورتی"
لینک ندادی ولی
...
خوشحالم از همراهیت
به قول دوستی که می گفت :
"تا وقتی هستی ،باش"

gloria گفت...

چی بگم؟؟ عالی بود، عالی
موقع خوندنش، یه جوری شدم

زهرا گفت...

محشر بود

ارسال یک نظر

راهنمایی: ساده‌ترین راه در این قسمت انتخاب نام/آدرس اینترنتی است. حتی اگر آدرس اینترنتی را موجود نداشته باشید، می‌توانید جای آن را خالی بگذارید. درج نظر به عنوان ناشناس یا حتی اسم مستعار در این وبلاگ آزاد است.