آخرین پست


غصه نخور قاصدک بی نوا
هرکجا که باشی باز زندگی همین رنگ است
سفید مثل ذغال

پی نوشت1:لینک جدید رو در چند روز آینده برای همه می فرستم
پی نوشت2: بابت زحمت تغییر لینک عذرخواهی می کنم

جبر و احتمال

من با نظام آموزشی مان بدجوری مشکل دارم . 12 سال از بهترین سالهای زندگی مان صرف یادگیری "هیچ چیز" شد . خودتان قضاوت کنید :
دوره ی ابتدایی : خلاصه شد در "بابا آب داد" و 4=2*2 که البته بعدها در نتیجه اش شک کردیم ! و "حسنک کجایی ؟"
دوره راهنمایی : یادم هست سر کلاس دینی دوم راهنمایی معلم مذهبی و به شدت تندرو فتوا داد "رقصیدن زن در جمع زنان هم حرام است" و در جواب دختری که گفت "اِ"؟! گفت "زهرمار"!
I am hungry!
دوره ی دبیرستان : تاریخ مشروطه تا انقلاب 275 صفحه ای ، که یادمان داد انقلاب چقدر خوب است! (یادش بخیر بچه ها بعد از جلسه امتحان این درس ، کتاب هاشون و دم در جلسه انداخته بودن و رفته بودن!) فیزیک 1و2 (شکست نور!) ، مکانیک ، شیمی آلی و معدنی ، حساب دیفرانسیل ، بینش اسلامی که سر کلاس هایش برای هیچ سوالمان جوابی نگرفتیم .
پیش دانشگاهی : هندسه تحلیلی ، جبر خطی !
تازه 18 ساله که می شوی می فهمی چیزی که برای ادامه ی زندگی نیاز داری یادت نداده اند و فقط مشتی فرمول و قضیه و یک سری مزخرفات بارت کرده اند و تمام !
مثلاً یادمان ندادند که اگر به جرم بی گناهی توی خیابان تو را بگیرند و ببرند و چادر از سرت در بیاورند و مجبورت کنند که اعتراف کنی که چندین رابطه ی نامشروع داشتی باید چکار کنی !

پی نوشت1: خیلی حرفای دیگه داشتم ولی قضیه "عاطفه امام" بدجوری ذهنمو درگیر کرده . از اینجا بخوانید . (با اجازه عمو رضا)


پی نوشت2 : البته همه ی قضیه ها و فرمول ها هم بی نتیجه نبود ند . مثال می زنم :
(lim 1/n)
وقتی که ا.ن! به سمت صفر میل کنه میشه بی نهایت!


تنها ماندم


آدم تازه می فهمد چقدر تنهاست
وقتی که 3روز تمام در بدر دنبال کسی می گردی که فقط بپرسی :
"من مشکلی برام پیش اومده حالا به نظرت باید چه غلطی کنم ؟"
فقط 5دقیقه همفکری ، فقط همین
فقط 5دقیقه برای کسی که همه ی عمر به دنبال این بوده که گرهی از کار کسی باز کند ، زمان زیادی نیست
شاید اشتباه من در این بود که در دنیای مجازی به دنبال یک آدم حقیقی می گشتم که دستم را بگیرد

پی نوشت :

ممنونم از همه تون ، به خدا بدجوری اعصابم به هم ریخته وگرنه میدونم که توی این روزگار هرکدوم کلی مشغله فکری دارید و من دیگه نباید اذیتتون کنم با نالیدن وقت و بی وقت .

موضوع اینه که من توی محیط کار جدیدم یه اشتباه کوچیک کردم که بعدها خیلی بزرگ شد .
موضوع مربوط به حدود 2هفته پیش هست . خیر سرم به عنوان کارشناس شبکه درحال برطرف کردن اشکالی روی کامپیوتر یکی از همکاران بودم که به سرم زد بلاگم رو هم چک کنم که یهو همکارم پشت سرم ظاهر شد و من هم که در این مواقع فوق العاده بی سیاست عمل می کنم لو دادم که بلاگ خودمه و نهایتاً یادم رفت آدرس رو کلاً پاک کنم و این شد که این همکار آقا که ازدواج هم کرده و فوق العاده بی جنبه است چند باری اومد و توی کامنت دونی بلاگم در مورد مسائل اداری شرکت گفت !!!! که مثلا رئیس رفته جلسه !!!! من خیلی به هم ریختم بعد از حذف اون پیام ها ، رفتم صاف و پوست کنده گفتم این بلاگ منه و آدرسشو حتی به خیلی از نزدیکانم ندادم که بتونم راحت توش بنویسم ، اینجا یه دنیای مجازیه و من دلم نمی خواد چیزهایی رو که می نویسم اطرافیانم بدونند . خلاصه فراموش کن که چنین بلاگی وجود داره (دقیقاً این جمله رو وسط حرفام 2بار گفتم) . تا اینکه طرف یه مدت خودشو جمع کرد . واقعا تا به حال با موجودی به این بی جنبگی و پر رویی روبرو نشده بودم . 4شنبه برگشته با کلی سوال و جواب در مورد چگونگی نحوه دانلود از من می خواد آلبوم ساسی مانکن رو براش دانلود کنم !!! که من پیچوندمش . عصر هم که بلاگم رو باز کردم دیدم با اسم میثم و بدون لینک برام پیغام گذاشته !!! دلیل قاطعی براش ندارم ولی مطمئنم که خودش بوده .

خلاصه اینکه من دلم نمی خواد اون بیاد توی بلاگم .خودتون فکر کنید چقدر سخته تحمل اینکه هرچی می نویسی رو یه آدم {...} بخونه و تازه گاهی یه پوزخند چندش آور هم تحویلت بده . شاید باید یه پست بذارم و حسابی از خجالتش در بیام ، یا اینکه کلا باید بساطم و از اینجا جمع کنم و برم یه بلاگ دیگه بسازم (که اصلا دلم نمی خواد)
حالا باید چیکار کنم ؟


دعای یک جنایتکار

برای چه ایستاده ای ؟

می خواهی ثابت کنی که از آن کوتوله هایی که اطرافت نشسته اند بزرگ تری ؟

یا شاید می خواهی فاصله ای که با خدا داری اینگونه جبران کنی !

یا اینکه می خواهی بیشتر به چشم خدا بیایی ؟

بنشین . که اگر بمیری هم ، باز خدا تو را می بیند و رهایت نمی کند

که بسیار نفرینت کرده ایم

دعا دیگر بس است

خدا صدای تو را شنید

و من صدای نفرین خدا را شنیدم

که برای تو بود

تا ابد



پی نوشت :

امشب بیا دعای مرا مستجاب کن

آن مسجدی که قبله ندارد خراب کن

استغفار


پرسید : روزه می گیری ؟
گفتم : بله
گفت : استغفار کن دختر!
...

غمت را بگو ...



غمت را به دوستت بگو
و نیمی از سیب سرخی که یافته ای را به دوستت بده
و ببین که سبک تر پرواز خواهی کرد
و زودتر به لانه ات خواهی رسید ...


نوشته ی من نیست ، ولی باهاش زندگی کردم

برای تو می نویسم که به من لبخند زدی در آن آفتاب داغ ... و لبخندت را من از چشمهایت دیدم که دهانت مثل من پوشیده شده بود .. به قصد نا شناس ماندن. و کلامی بینمان نبود .. که در سکوت راه می رفتیم ... من و تو .. و هزاران نفردیگر .. میلیونها آدم دیگر
برای تو می نویسم که سایه ای بودی آن شب در آن تاریکی پشت بام . روی خانه کوتاه تر جهت صدایت را که دنبال می کردم ..می رسیدم به صدایی که در هوا منفجر می شد .. شبیه آتش بازی : رنگارنگ، در هوای تهران .. رنگی ..بلند.. “خدای ما بزرگ است”..خدای ما ترکیب ماست .. اجتماع این بمب های رنگی که در هوا منفجر می شود .. در هوای گرفته تهران . نمی دیدمت .. تاریک ترین نقطه ایستاده بودیم هر دو .. به قصد ناشناس ماندن .. در این آتش بازی رنگارنگ .
برای تو می نویسم .. که دستخطت به من شبیه است . روی دیوارهای شهر .. و از جلوی دیوارهای کوچه سبز خانه خاله که می گذرم ..کلمه هایت را چند باره می خوانم دقیق و با حوصله که میدانم در نوشتنشان شتاب داشتی .. شتابی که نقطه های دیکتاتور را جا انداختی .. من با حوصله می خوانم چند بار تو را تصور می کنم در آن شتاب و ترس و با دستخطی شبیه من .. و شبیه همه .. برای ناشناس ماندن ..
برای تو می نویسم که جوابم را امشب بلند فریاد زدی . وقتی که هنوز صدا ها بلند نشده بود و پدر می ترسید که صدای تنهای ما در کوچه بپیچد و ما تنها باشیم وموتوریها از راه برسند و صدای خورد شدن شیشه ها بیاید و عربده های گوش خراش آنها که به قصد ترساندن ما آمده اند . اما تو فریاد زدی صدایت پایان ترس بود ..صدایمان به هم پیچید در آسمان .. و از دوردست تر صدایی گاهی به تو .. گاهی به من پیوست و ترتیب الله و اکبرهایمان را به همهمه ای شبیه کرد .. زیاد که می شویم .. صداها به هم ریزید همهمه ای بلند می شود .. همهمه من را و تو را در خودش حل می کند و در آن حل شدگی .. ما ناشناس می مانیم .. ما یکی از همه این صدا های بلندیم .
برای تو می نویسم که نمی توانم ببینمت .. که باید ناشناس بمانیم برای هم .. و برای او که ایستاده است به قضاوت در میان ما سرگردان و نا توان است از تفکیک ما .. که نا توان است از تسخیر این صداها در شب .. در آسمان .. در بزرگی بی سر و ته تهران.
برای تو می نویسم که دستانت را گذاشتی دو طرف صورتم و دود سیگار را فوت کردی توی چشمانم و چششمهایم نمی دید که ببیند و بشناسد صورتت را .. چشمهایم می سوخت .. چشمانم که باز شد، دود رفته بود .. تو هم .
برای تو می نویسم که در را باز کردی به روی ما که وحشت زده پله ها را دویده بودیم و صدای خورد شدن در پشت سرمان می آمد.. و در انبوه صورت های وحشت زده که به خانه تو هجوم آورده بود صورت تو گم شد .. و من نمی دانستم که تو کدام از مایی که در خانه کوچکت را به روی ما گشودی ..
برای تو که رد پای باتوم بر تنت ماندگار شده.. و من نمی شناسمت .. وکبودی را نمی توانم ببینم زیر این همه تن پوش هر روزه . می خواهم ببینمت دوست ناشناس من .. می خواهم یکی از این شب ها پله های خانه را پایین بدوم بیایم خانه ات را پیدا کنم صورتت را ببینم در روشنایی . اسمت را بشنوم با صدای خودت . بگویم برایت که بودنت .. زنده بودنت .. صدایت .. حضورت .. این شهر را برای ابد شهر من می کند . می خواهم تمام روز از تصور بودنت جایی در این شهر، زنده بودنم را جشن بگیرم . می خواهم با چشم های بسته جایی ته ذهنم به تو خیره شوم صورتت را توی دفترهای طراحیم ترسیم کنم با آن دو چشم بزرگ و سیاه .. با آن چشمهای ریز روشن .. با آن یگانه نگاه رنجور.. امیدوار .. صبور .. کاغذهایم سیاه می شود از خط خطی ترسیم صورتت .. هزاران صورت تو .. هزاران چشمان تو.
برای تو می نویسم که شب هنگام نزدیک های صبح ایستاده بودی آنجا .. تنها تکیه به دیوار آجری و من در آن گیجی بی حد شبهای تهران پنجره ماشین را پایین می آورم که دستم را دراز کنم به سمتت .. با آن دو انگشت کشیده به نشانه پیروزی .. دستانت را بالا بردی به ثانیه ای و آن لبخند روشن . چه ذوقی کرد چشمهایت . چه ذوقی دارد تصویر پیروزیمی خواهم روزها را جلو بزنم تا برسد آن روز بزرگ .." بهار تهران ".. که دستت را به من می دهی .. و صورتت را می بینم و بلند بلند می خندیم به این که چه ساده صلح را پیدا کردیم .. به اینکه "دیدی چه زود گذشت؟ .. دیدی تمام شد سیاهی تهران؟ .. "
برای تو می نویسم ... که ایستاده اند در میانمان .. تماسمان را قطع کرده اند .. که نکند تک جمله کوتاهی از من برسد به تو .. که از زنده بودنت با خبر شوم .. که نامت را بدانم .. که صورتت را ببینم .. که از تنها نبودنمان با خبر بشویم .. که از بیشمار بودنمان با خبر شویم .. دستت را می گیرم ..جایی میان خواب هایم بی واسطه .. مستقیم .. در گوشت زمزمه می کنم : تو تنها نیستی . ترسهایمان تمام شد.... ما تنها نیستیم .... ما ایرانیم .